بارون سه شنبه 7 آذرماه(24 هفته و 3 روزگي)
دخمل گلم ديشب وقتي منو بابايي مي خنديديم شما هم خوشحال بودي و هي وول مي خوردي و وقتي بابايي دستشو گذاشت رو شكمم و صدات مي زد كه دخمل گلم يه لگد بزن بلافاصله لگدش مي زدي و مثل ماهي اينور و اونور مي رفتي.قربونت برم كه اينقدر با احساسي مطمئنم اخلاقت به بابات مي ره آخه بابات اخلاقش بيسته.خدا حفظش كنه.من كه ازش خيلي راضي هستم. ساعت 5:30بود كه باد شديدي شروع شد و ساعت 6:30 ديگه صداي رعد و برق و بارون بود كه مارو كاملا بيدار كرد.هرچي بابايي گفت بزار آژانس بگيرم تا با موتور نريم زير بار نرفتم گفتم اينا كه چيزي نيست.الان بارون مي خوابه.ولي سمت خونه هاي ما بارون كم بود وسمت شركت زياد.خلاصه پشيمون شدم ولي ديگه رسيده بوديم. الان لگدهات محكم تر ...